میخواهم از چشمان تو تصویر بردارم یعنی نگاهت را به ذهنم خوب بسپارم دریا، چمن ،خورشید ،نه یک آسمان شاید سخت است روی چشمهایت اسم بگذارم دل می برد امواج مغناطیس چشمانت وقتی که در گرداب احساست گرفتارم یادم نمی آید چه میگفتم کجا بودم اصلا به تو گفتم خیلی دوستت دارم با تیر باران نگاهت زندگی زیباست سرخوش ترین اعدامی ام وقتی تورا دارم از یاد بردم هرکه هستم را کنارتو دارم نگاهت میکنم شاید به یاد آرم یاد تو شب ها در دلم خورشید میکارد زیر نگاه ماه تو تا صبح بیدارم من دورادور دوستت دارم شاید قصه ای نباشم که گفته باشی صدایی نباشم که شنیده باشی یا دیواری نباشم که تَکیه داده باشی و گُلی که چیده باشی مرا ولی چنان بی صدا آنقدر دور که حتی بعید بداند ذهنت غریبه ات می مانم و تو را دوست می دارم تو را بهسانِ قطرهی آبی نمیخواهم که عطشم را سیراب کنی تو را بهسانِ رودی از نمک میخواهم که هرگاه از تو سیراب شوم عطشم دوباره آغاز شود چرا فلسفه ببافم؟ ساده بگویم از نبودنت کنارم و نداشتنت حالم خوب نیست
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|